loading...
Criminal
Mostafa بازدید : 14 دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

 

 

شريعتي در يك نگاه:

v 1312-تولد دوم آذر ماه

v 1319-ورود به دبستان «ابن يمين»

v 1325-ورود به دبستان«فردوسي مشهد»

v 1327-عضويت در كانون نشرحقايق

v 1329-ورود به دانشسراي مقدماتي «مشهد» v 1331-اتمام دوره دانشسرا و استخدام در اداره فرهنگ «مشهد» -بنيانگذاري انجمن اسلامي دانش آموزان -شركت در تظاهرات خياباني عليه حكومت موقت قوام السلطنه ودستگيري كوتاه مدت v 1332-عضويت در نهضت مقاومت ملي v 1333-گرفتن ديپلم كامل ادبي و انتشار كتاب (ترجمه)نمونه هاي عالي اخلاقي در بحمدون اثر كاشف الغطاء v 1334-انتشار كتابهاي «ابوذر غفاري»و«تاريخ تكامل فلسفه».ورود به دانشكده ادبيات«مشهد»

v 1336-دستگيري به همراه 16نفر از اعضاي نهضت مقاومت در مشهد

v 1337-فارغ التحصيلاز دانشكده ادبيات،با احراز رتبه اول

v -24 تير ماه ، ازدواج با يكي از همكلاسان خود به نام(بي بي فاطمه)شريعت رضوي

v 1338-اعزام به فرانسه با بورس دولتي به دليل كسب رتبه اول -تولد فرزند اولش احسان -پيوستن به سازمان آزاديبخش الجزاير v 1339-بردن همسر و فرزند به فرانسه. -زنداني شدن در پاريس،به خاطر مبارزاتش در راه آزادي الجزاير v 1340-همكاري باكنفدراسيون دانشجويان ايراني،جبهه ملي،نهضت آزادي نشريه ايران آزاد v 1341-مرگ مادر v -تولددومين فرزندش«سوسن»(زري) v -آشنايي با افكارفانون نويسنده انقلابي- عضو جبهه نجات بخش الجزايركتاب دوزخيان روي زمين وآشنايي با ژان پل سارتر

v 1342-تولد سومين فرزندش «سارا»

v -اتمام تحصيلات و اخذ مدرك دكترا در رشته تاريخ و گذراندن كلاسهاي جامعه شناسي

v 1343-بازگشت به ايران و دستگيري در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه پايان انتظار خدمت واز شانزهم شهريورماه انتصاب مجدد در اداره فرهنگ

v 1344-انتقال به تهران بعنوان كارشناس و بررسي كتب درسي

v 1345-استاد ياري رشته تاريخ در دانشگاه مشهد v 1347آغازسخنرانيهاي او در حسينيه ارشاد و دانشگاه ها و انتشاركتابهاي «اسلامشناسي مشهد»مجموعه آثار شماره 30 واز «هجرت تا وفات». v 1350-تولد چهارمين فرزندش «مونا» v 1351-تعطيل حسينيه ارشاد وممنوعيت سخنرانيهاي او v 1352-معرفي خود به ساواك و هيجده ماه زندان انفرادي در كميته شهرباني

v 1354-خانه نشيني و آغاز زندگي سخت در تهران و مشهد

v 1356-هجرت به اروپا وشهادت

زندگينامه:

زندگي دكتر شريعتي را مي توان به شش بخش تقسيم نمود: كودكي تا جواني تحصيل ومبارزه دوران اروپا دوران تدريس از ارشاد تا زندان دوران زندان و خانه نشيني و شهادت ……………………………………………. كودكي تا جواني(1332-1312) علي شريعتي در کاهک متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سالهای کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب دار ده کاهک( دکتر در سال ۱۳۱۹ -در سن هفت سالگی- در دبستان ابنیمین در مشهد، ثبت نام کرد اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضاخان و اشغال کشور توسط متفقین، استاد (پدر دکتر)، خانواده را بار دیگر به کاهک فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابنیمین برمیگردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیتهای استاد کم میشود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در کتاب خانه پدر بود.
. از سيزده سالگي ( آغاز دبيرستان) به مطالعه كتب فلسفي و عرفاني وروي مي آورد. آثار مترلينگ و آناتول فانس وذهنش را به خود مشغول ميداشت. در همين زمان فشار تضاد هاي فكري و فلسفي و مسايل اجتماعي و آثار مترلينگ و هدايت واو را به فكر خودكشي مي اندازد كه در آخرين لحظات در كنار آبي كه مي خواست خود را غرق كند به ياد كتاب مثنوي مولوي مي افتد و از اين كار پشيمان ميشود.

دکتر در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلاتش را ادامه دهد.

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت . دوران تحصيل و مبارزه :

با گرفتن دیپلم از دانش سرای مقدماتی، دکتر در ادارهٔ فرهنگ استخدام شد. ضمن کار، در دبستان کاتبپور در کلاسهای شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در همان ایام در کنکور حقوق نیز شرکت کرد. دکتر به تحصیل در رشته فیزیک هم ابراز علاقه میکرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دکتر در این مدت به نوشتن چهار جلد کتاب دوره ابتدایی پرداخت. این کتابها در سال ۳۵، توسط انتشارات و کتابفروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیاتانسانی در مشهد، دکتر و چند نفر از دوستانشان برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام کردند. ولی به دلیل شاغل بودن و کمبود جا تقاضای آنان رد شد. دکتر و دوستانشان همچنان به شرکت در این کلاسها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شرکت کنند. در این دوران دکتر به جز تدریس در دانشگاه طبع شعر نوی خود را میآزمود. هفتهای یک بار نیز در رادیو برنامه ادبی داشت و گهگاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ میکرد. در این دوران فعالیتهای او همچنان در نهضت مقاومت ادامه داشت ولی شکل ایدئولوژیک به خود نگرفته بود.

در تاریخ ۲۴ تیرماه سال3۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسیهایش ازداوج کرد. دکتر در این دوران روزها تدریس میکرد و شبها را روی پایاننامهاش کار میکرد. زیرا میبایست سریعتر آن را به دانشکده تحویل میداد. موضوع تز او، ترجمه کتاب «در نقد و ادب» نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دکتر سر موقع رسالهاش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع کرد و مورد تایید اساتید دانشکده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد بورس دولتی شامل حال او شدهاست. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید به فرانسه برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد دوران اروپا عطش دکتر به دانستن و ضرورتهای تردید ناپذیری که وی برای هر یک از شاخههای علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد میکرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. ولی قبل از هر کاری باید جایی برای سکونت مییافت و زبان را به طور کامل میآموخت. به این ترتیب بعد از جست و جوی بسیار توانست اتاقی اجاره کند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس-آلیانس) ثبت نام کند. پس روزها در آلیس زبان میخواند و شبها در اتاقش مطالعه میکرد و از دیدار با فارسیزبانان نیز خودداری مینمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. زیرا وی نمیتوانست خود را در چارچوب خاصی مقید کند، پس با یک کتاب فرانسه و یک دیکشنری فرانسه به فارسی به کنج اتاقش پناه میبرد. وی کتاب «نیایش» نوشته الکسیس کارل را ترجمه میکرد. فرانسه در آن سالها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سالها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشورها نیز نفوذ کرده بود

تحصيلات واساتيد:

دکتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سربن، بخش ادبیات و علوم انسانی ثبت نام کرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد که فقط در ادامه رشته قبلیاش میتواند دکتراییش بگیرد. پس بعد از مشورت با اساتید، موضوع رسالهاش را کتاب‌ «تاریخ فضائل بلخ»، اثری مذهبی، نوشته صفیالدین قرار داد. بعد از این ساعتها روی رسالهاش کار میکرد. دامنه مطالعاتش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعاتش گستردهتر از سطح دکترایش بود. ولی کارهای تحقیقاتی رسالهاش کار جنبی برایش محسوب میشد. درسها و تحقیقات اصلی دکتر، بیشتر در دو مرکز علمی انجام میشد. یکی در کلژدوفرانس در زمینه جامعه شناسی و دیگر در مرکز تتبعات عالی در زمینه جامعه شناسی مذهبی. دکتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیتهای سازمانهای دانشجویی ایران در اروپا شرکت میکرد. در سالهای ۴۰-۴۱ در کنگرهها حضور فعال داشت. دکتر در این دوران در روزنامههای ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریکا و نامهٔ پارسی حضور فعال داشت. ولی به تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دکتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید کرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دکتر با خواندن کتاب «دوزخیان روی زمین»، نوشته فرانس فانون با اندیشههای ایننویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن که به قلم ژانپل سارتر بود، استفاده کرد .

دکتر در سال (۱۹۶۳) از رساله خود در دانشگاه دفاع کرد و با درجه دکترای تاریخ فارقالتحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای خانهدیدار میکرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو میکرد. معمولا جلسات سیاسی هم در این محلها برگزار میشد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دکتر علیرغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسیفرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به کسی چون اوبا آن سابقه سیاسیامکان تدریس در دانشگاهها را نخواهند داد و نیز علیرغم اصرار دوستان هم فکرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریکا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از کشور، تصمیم گرفت که به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت کسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهٔ ایران و تودههای مردم بود، همچنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.

دوران تدریس ازسال ۴۵، دکتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشکده مشهد، استخدام میشود. موضوعات اساسی تدریسش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی و تاریخ تمدنهای غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریسش، برخوردش با مقررات متداول دانشکده و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز میکرد. بر خلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم شده پرهیز میکرد. دکتر، مطالب درسی خود را که قبلاً در ذهنش آماده کرده بود، بیان میکرد و شاگردانش سخنان او را ضبط میکردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده میشد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش میشد. از جمله، کتاب اسلامشناسیمشهد و کتاب تاریختمدن از همین جزوات هستند. اغلب کلاسهای او با بحث و گفتگو شروع میشد. پیش میآمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخهای او بیاختیار دست میزدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی و دوست بود. اگر وقتی پیدا میکرد با آنها در تریا چای میخورد و بحث میکرد. این بحثها بیشتر بین دکتر و مخالفیناندیشههای او در میگرفت. کلاسهای او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشتهها درس خود را تعطیل میکردند و به کلاس او میآمدند. جمعیت کلاس آن قدر زیاد بود که صندلیها کافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچههای کلاس، مینشستند. در گردشهای علمی و تفریحی دانشجویان شرکت میکرد. او با شوخیهایشان، مشکلات روحیشان و عشقهای پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، کتاب «کویر» را چاپ کرد. حساسیت، دقت و عشقی که برای چاپ این کتاب به خرج داد، برای او، که در امور دیگر بیتوجه و بینظم بود، نشانگر اهمیت این کتاب برای او بود. (کویر نوشتههای تنهایی اوس ت)

در فاصله سالهای تدریسش، سخنرانیهایی در دانشگاهای دیگر ایراد میکرد، از قبیل دانشگاه آریامهر (صنعتیشریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلیتکنیکتهران و دانشکده نفت آبادان. مجموعه این فعالیتها سبب شد که مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند و به کلاسهای وی که در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دکتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران، منتقل شد. به دلائل اداری دکتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن کار کند. به هر حال عمر کوتاه تدریس دانشگاهی دکتر، به این شکل به پایان میرسد

حسينيه ارشاد

ین دوره از زندگی دکتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین حال پر دغدغهترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانیها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دکتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عدهای از شخصیتهای ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامهٔ آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ و تعلیم مبانی اسلام .. در سالهای ۴۹-۵۰، دکتر بسیار پر کار بود. او میکوشید، ارشاد را از یک موسسه مذهبی به یک دانشگاه تبدیل کند. از سال ۵۰، شب و روزش را وقف این کار میکند، در حالی که در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دکتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، که باعث به وجود آمدن جوی یکدستتر و همفکرتر شد. دکتر در این دوران به فعال شدن بخشهای هنری حساسیت خاصی نشان میداد. مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا کنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یکی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیر زمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواک شد، تا حدی که در زمان اجرای نمایش بعد به نام « دانشجویان هنر دوست را تشویق میکرد تا نمایشنامه ابوذر را که در دانشکده سربداران» در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد . دوران زندان،خانه نشيني و شهادت: از آبان ماه ۵۱ تا تیر ماه ۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانیهای دکتر با اسم مستعار به چاپ میرسید. در تیر ماه ۵۲، دکتر در نیمه شب به خانهاش مراجعه کرد. بعد از جمعآوری لوازم شخصیش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شکنجههای او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل ملاقات در اتاقی خصوصی انجام میشد و بیشتر مواقع فردی ناظر بر این ملاقاتها بود. دکتر اجازه استفاده از سیگار را داشت ولی کتاب نه!! بعد از مدتی هم حکم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواک سعی میکرد دکتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه کند. ولی موفق نشد. دکتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز برخوردار. او با نیروی ایمان بالایی که داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریک تحمل کند. در این مدت خیلی از چهرههای جهانی خواستار آزادی دکتر از زندان شدند. به هر حال دکتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی در شب عید سال۵۴، به خانه برگشت و عید را در کنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی یک سره تحت کنترل و نظارت ساواک بود. در واقع در پایان سال ۵۳، که آزادی دکتر در آن رخ داد، پایان مهم ترین فصل زندگی اجتماعی-سیاسی وی و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دکتر مکرر به سازمان امنیت احضار میشد، یا به در منزل اومیرفتند و با به هم زدن آرامش زندگیش قصد گرفتن همکاری از او را داشتند. با این همه، او به کار فکری خود ادامه میداد. به طور کلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور مینوشت. در همان دوران بود که کتابهایی برای کودکان نظیر کدو تنبل، نوشت .

در دوران خانهنشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیشتر به فرزندانش برسد. در اواخر، بر شرکت فرزندانش در جلسات تاکید میکرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی میورزید. در سال۵۵، با هم فکری دوستانش قرار شد، فرزند بزرگش، احسان، را برای ادامه تحصیل به امريكا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد که نزد او برود و در آنجا به فعالیتها ادامه دهد. راههای زیادی برای خروج دکتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار بعد از مدتی با کوشش فراوان، همسرش با ضمانت نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دکتر، علی مزینانی بود، در حالی که تمام مدارک موجود در ساواک به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیک بلیط گرفت. چون کشوری بود که نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی کرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حرکت بسیار نگران بود. سر را به زیر میانداخت تا کسی او را نشناسد. اگر کسی او را میشناخت، مانع خروج او میشدند. و به هر ترتیبی بود از کشور خارج شد. دکتر نامهای به احسان از بلژیک نوشت و برنامه سفرش را به او در اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا ازامریکا تحقیق کند.

ساواک در تهران از طریق نامهیی که دکتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از کشور شده بود و دنبال رد او بود. دکتر بعد از مدتی به لندن، نزد یکی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت کرد. بدین ترتیب کسی از اقامت دوهفتهیی او در لندن با خبر نشد. پس از یک هفته، دکتر تصمیم گرفت با ماشینی که خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جوابهای گنگ و نامفهوم دکتر، که میخواست محل اقامتش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشکوک میشود. ولی به دلیل اصرارهای دکتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یکی از اقوام قبول میکند. این خطر هم رد میشود. بعد از این ماجرا، دکتر در روز ۲۸ خرداد، متوجه میشود که از خروج همسرش و فرزند کوچکش در ایران جلوگیری شده. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن میرود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه میآورد. دکتر در آن شب اعتراف میکند که جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا میتواند او را به وطن بازگرداند، او میگوید که فصلی نو در زندگیش آغاز شدهاست. در آن شب، دکتر به گفته دخترانش بسیار ناآرام بود و عصبیشب را همه در خانه میگذرانند و فردا صبح زمانی که نسرین، خواهر علی فکوهی، مهماندار دکتر، برای باز کردن در خانه به طبقه پایین میآید، با جسد به پشت افتاده دکتر در آستانه در اتاقش روبهرو میشود. بینیاش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبضش از کار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فکوهی تماس میگیرند و خواستار جسد میشوند، در حالی که هنوز هیچ کس از مرگ دکتر با خبر نشده بود. پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، بدون انجام کالبد شکافی و علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند. و بالاخره در کنار مزار زینب آرام گرفت!… همسرش مي گويد زماني كه خبر مرگ دكتر را مي شنود به ياد جمله اي مي افتد كه در اواخر عمر دكتر بارها به وي گفته بود:

«مرگ هر لحظه در كمين است،توطئه ها در ميانم گرفته اند ، من با مرگ زندگي كرده ام و با توطئه خو گرفته ام .اما اكنون و اين چنين نمي خواهم بميرم،هنوز خيلي كار دارم، چشم هايي كه از زندگي عزيزترند انتظار مرا مي كشند

مرثيه پسرش، احسان شريعتي :

« راستي پدر،چه بناممت كه زنبدانبانت خود را« بنده ي فضيلت» تو خوانده ، دوستان نهضتي «شهيد جاويد»ت ناميدند. كانون نويسندگان نويسنده آزاد شاگردان غم زده ات «روشنگر اسلام راستسن در فكر جوان ها»،«هرگز بزرگ»ناميدنت و بگذريم از آن «جعلقهاي همزه لمزه ولايتي» كه صفحهو اما من تو را چه بنامم ؟ و اما تو،خدايت،زمانت،زندگيت نشان داد كه آفتاب آمد دليل آفتاب نه ، اينها همه هست واين همه شريعتي نيست شريعتي شريعتي است» و مونا شريعتي دخترش كه در زمان وداع با پدر 6ساله بود ميگويد: « بابا علي باباي خانه نبود در چشم كوچك من معمايي بود غريبه اي بود كه گاه حضور پيدا مي كرد و حضورش هياهو بر پا مي كرد و اين حضور چنان كم بود كه از مادرم مي پرسيدم (اين آقا كيه؟!) بابا علي بابايي بود كه گاه مي آمد و تمامي عشق ناداده اش را در لحظه اي جمع ميكرد و همچو طوفاني بر سر خانه مي ريخت!و من نمي فهميدم كه چرا مرا آنچنان بغل مي كند و بي رحمانه مي بوسد تا صداي گريه ام بلند شود! چرا كه در ذهن كودكانه ام نمي دانست براي چنين مردي حتي شنيدن گريه فرزند خود يك حادثه بود! حادثه اي كه به قول خودش ممكن بود اتفاق نيفتد! بر شانه هايش سوار مي شدم و او را ميزدم و از او مي پرسيدم (چرا مادرم را تنها مي گذاري؟!)و او كه نمي دانست به كودك چهار ساله اش چه بگويد ستاره ها را نشانم مي داد و در ذهنم بذر خيال مي پاشيدو سؤال. سؤالي كه مي بايست سالها بعد، بدون او به آن پاسخ مي دادم.بابا علي خنده هاي بزرگ و قوي بود كه سؤال هاي عجيب و غريب مي كرد و در آن روز هاي معدود حضورش ، از صبح در اتاق عجيب و پر كتابش زندانيم مي كرد و برايم قصه مي گفت. قصه هايش چنان هيجان انگيز بود كه در ذهنم به شكنجه اي عزيز مي مانست! در قصه هايش از سفر و خطر و حادثه ميگفت!…و مي گفت «قصه اي كه در آن حادثه و خطري نبا شد قصه نيست ،خبر است» آن روزها نمي دانستم كه قصه اي كه خبر نيست زندگي است!زندگي كه در ان گردنه هاي بسيار است.

اين باباي پر توقع شوخ، آرام آرام ذهن مرا با سوال كردن و فكر كردن آشنا مي كرد و مفاهيم ساده زندگي از قبيل درس،دانشمند،خوبي،بدي را با مثال هاي ساده و شوخيهاي زيركانه اش زير سؤال مي برد،بدون هيچ جوابي! و مرا با سؤال ها و جواب هاي خودم تنها مي گذاشت! چون ميدانست بعد از اين بايد به اين سؤال ها به تنهايي پاسخ گويم.

براي من آميزه اي از عشق، مهرباني،اعجاب و امنيت بود يك دوست بود نه چيز ديگر!

هنگامي كه در سال 56 پس از شهادتش به سوريه رفتيم، در آن ازدهام عجيب ايراني و عرب و مبارزين فلسطيني با آن چپيه هاي مرموز دريافتم كه اتفاقي افتاده است . احساس كردم كه ديگر پدر مسافرت نيست، بيمارستان نيست، زندان نيست و احتما لآديگر نخواهد آمد.

از مادرم كه آن روزها يك قهرمان دردمند بود، پرسيدم «بابا كجاست؟مسافرت است؟»گفت: آره گفتم بيمارستان است ؟ گفت : آره! با ذهن كودكانه ام حقيقت درد ناك پشت اين دروغ را در يافتم. كاغذي ساختم با مدادي كه يكي از دوستان به من داد. بابا علي را كشيدم، كله اش را با چند عدد مو بر آن و دهان و چشمان هميشه خندانش را.

مردم گريستند، فهميدم چه شده. ديگر از كسي نپرسيدمو تا سالها نخواستم بپرسم. فقط يك بار خواهرم سارا گفته بود: بعضي ها هميشه هستند هر چند كه با ما نباشنداين كافي بود، چون بابا علي هميشه بود


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 28
  • بازدید کلی : 1,493
  • کدهای اختصاصی

    قالب وبلاگ

    -----------------------------------------------------------------